گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

نفس وصل تو تمنا می‌کند

پشه میل صید عنقا می‌کند

ساعد و سرپنجه‌ات رنگین ز خون

با گواهی چند حاشا می‌کند

هست لیلی را حشم در چشم و دل

از چه مجنون طوف صحرا می‌کند

شاهد مادر نگنجد در خیال

جلوه در سلمی و لیلا می‌کند

هرکه را در سر های لؤلؤات ‏

کی حذر از موج دریا می‌کند

آه گر با ماه رویت آن کند

آنچه آهم با ثریا می‌کند

ناوک دلدوز ترک غمزه‌ات

رخنه‌ها در سنگ خارا می‌کند

گفتیم چشمم چه کرده با لبت

آنچه اسکندر به دارا می‌کند

شاهدان در پرده شاهد باز و مست

عاشق این‌ها بی‌محابا می‌کند

هرچه می‌پوشم حدیث عاشقی

اشک و آهم باز رسوا می‌کند

گفت لب سوداییان عشق را

از دو عنابی مداوا می‌کند

لیک این سودایی آشفته را

چاره زآن زلف چلیپا می‌کند

عکس حیدر دیده چون در آفتاب

پیش او سجده چو حربا می‌کند

کرده‌ای افشای سر منصوروار

باش تا دارت مهیا می‌کند