گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

نقاب از زلف مشکین چون به روی چون قمر بندد

حجابی از شب تیره به روی روز بربندد

کند چنبر چو زلف عنبرین باده هلال آن مه

تو گویی چنبری بر گردن شمس و قمر بندد

میان و موی او را فرق نتوانم ز باریکی

مگر آن دم که بر قتلم ز روی کین کمر بندد

به شوق خرمنی کز برق گرد دشت می‌گردد

مرا خرمن ز شوق سوختن ره بر شرر بندد

کشیده لشکری از خط زهر سو ترک چشم تو

کز این جادو به روی مردمان راه نظر بندد

خط سبزت عبث بر آن لب شیرین نپیوسته

بلی طوطی زند پرتا که خود را بر شکر بندد

رخت خواندم گل کابل قدرت را سروی از کشمر

که نتواند کسی تشبیه زاین دو خوب‌تر بندد

گل کابل کجا آید میان انجمن خندان

کمر کی در میان خلق سرو کاشمر بندد

به جز تو سجده بر رویی نمی‌آرم که چشمانم

نظر از تو نمی‌گیرد که بر جای دگر بندد

تویی کعبه تویی قبله تویی مقصد ز بیت الله

خلیفه جز تو نبود حق که بر خیر البشر بندد

حدیث زلف او گفتم ز شعرم بوی خون آید

بلی در ناف آهو نافه از خون جگر بندد

گریزد در پناه حضرتت آشفته در محشر

در آن معرض که آتش راه را بر خشک و تر بندد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode