گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دوش سودای جنونم بسوی صحرا برد

کرد مجنونم و اندر طلب لیلا برد

غافل از اینکه بود در حشم دل لیلی

بی سبب شور جنونم بسوی صحرا برد

ساحت خیمه لیلی همه بر مجنون بود

من گمانم که باین کار مرا تنها برد

من زآغاز دل ودین خرد باخته ام

دزد اول قدم از دست من این کالا برد

عقل را کوه شمردم بره موجه عشق

وه که آن سیل دمان کوه گران از جا برد

گرچه سودای دو زلف تو بخاکم افکند

سوی معراج مرا جلوه آن بالا برد

وه چه معراج سر کوی علی غیرت عرش

کز بلا آدم و هم نوح پناه آنجا برد

ثمر از حب علی جوی نه مهر دگران

کس بجز نخل کی از خار بنی خرما برد

همه سوداست بسودای تو او را نه زیان

سر آشفته اگر عشق در این سودا برد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حافظ

هوس باد بهارم به سوی صحرا برد

باد بوی تو بیاورد و قرار از ما برد

هرکجا بود دلی چشم تو برد از راهش

نه دل خسته بیمار مرا تنها برد

آمد و گرم ببرد آب رخم اشک چو سیم

[...]

صائب تبریزی

دل و دین و خرد و هوش مرا صهبا برد

حاصل عمر من این سیل گران یکجا برد

نه همین تشنه من از میکده بیرون رفتم

که صدف هم دل پرآبله از دریا برد

نکند جاذبه عشق اگر کوتاهی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه