گنجور

 
صائب تبریزی

دل و دین و خرد و هوش مرا صهبا برد

حاصل عمر من این سیل گران یکجا برد

نه همین تشنه من از میکده بیرون رفتم

که صدف هم دل پرآبله از دریا برد

نکند جاذبه عشق اگر کوتاهی

می توان بار دو عالم به تن تنها برد

کوه تمکین فلک، مهره بازیچه اوست

عالم آشوب نگاهی که مرا از جا برد

هوس داغ تو سر داد به صحرا ما را

طلب درد تو ما را به در دلها برد

چشمه خضر کنون بر سر انصاف آمد

که دل از آب شدن تشنگی ما را برد

نیست شایسته افسوس متاع دل ما

جای رحم است بر آن دزد که این کالا برد

گوهر از گرد یتیمی نتواند دل کند

گرد مجنون نتوان از دل این صحرا برد

نیست در میکده جز رطل گران دلسوزی

که تواند ز دل امروز غم فردا برد

می توان شست سیاهی ز دل شب صائب

نتوان از سر شوریده ما سودا برد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حافظ

هوس باد بهارم به سوی صحرا برد

باد بوی تو بیاورد و قرار از ما برد

هرکجا بود دلی چشم تو برد از راهش

نه دل خسته بیمار مرا تنها برد

آمد و گرم ببرد آب رخم اشک چو سیم

[...]

آشفتهٔ شیرازی

دوش سودای جنونم بسوی صحرا برد

کرد مجنونم و اندر طلب لیلا برد

غافل از اینکه بود در حشم دل لیلی

بی سبب شور جنونم بسوی صحرا برد

ساحت خیمه لیلی همه بر مجنون بود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه