آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۲

دوش سودای جنونم بسوی صحرا برد

کرد مجنونم و اندر طلب لیلا برد

غافل از اینکه بود در حشم دل لیلی

بی سبب شور جنونم بسوی صحرا برد

ساحت خیمه لیلی همه بر مجنون بود

من گمانم که باین کار مرا تنها برد

من زآغاز دل ودین خرد باخته ام

دزد اول قدم از دست من این کالا برد

عقل را کوه شمردم بره موجه عشق

وه که آن سیل دمان کوه گران از جا برد

گرچه سودای دو زلف تو بخاکم افکند

سوی معراج مرا جلوه آن بالا برد

وه چه معراج سر کوی علی غیرت عرش

کز بلا آدم و هم نوح پناه آنجا برد

ثمر از حب علی جوی نه مهر دگران

کس بجز نخل کی از خار بنی خرما برد

همه سوداست بسودای تو او را نه زیان

سر آشفته اگر عشق در این سودا برد