گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

زلفت اصراری که در آزار مردم می‌کند

رم ز زخم نیش او پیوسته کژدم می‌کند

گر نه‌ای ضحاک جادو ای لب شیرین چرا

مار زلفت رخنه‌ها در مغز مردم می‌کند

غنچه گر شب تنگدل باشد چو باد آرد پیام

صبحدم از مژده وصلت تبسم می‌کند

رحم در دور تو زان چشم سیه جستن خطاست

کافر خونخواره کی بر کس ترحم می‌کند

گفتم ای دل حال خالش چیست بر آن چهره گفت

هندویی دیدم که در جنت تنعم می‌کند

هر کرا در دل خلیده خار عشق گلرخان

کی کجا او یاد از سنجاب و قاقُم می‌کند

ای منجم زآسمان و انجمت دیگر مناز

دیده هرشب دامن من پر ز انجم می‌کند

چشم مستش راه هوشیاران مجلس می‌زند

زلف او سررشته عقل و خرد گم می‌کند

کشتی از گرداب نافش بگذراند نوح عقل

موج حسنش در کنار از بس تلاطم می‌کند

شمع رخسار تو بی‌پرده اگر بیند کلیم

کی ز طور و آتش سینا تکلم می‌کند

لاجرم از حکم معزولست عقل خودپسند

اندر آن کشور که عشق او تحکم می‌کند

از دلی کز چنگ زلف دلبری دیده گزند

نغمه مطرب کجا رفع تألم می‌کند

لعل تو نه خاتم انگشت جم بود ای پری

اهرمن تا کی به این خاتم تَخَّتُم می‌کند

حاش لله گر کند آشفته جز مدح علی

مرغ عاشق کی به جز بر گل ترنم می‌کند