گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

غمزه شوخت که قصد جان مردم می‌کند

هرکجا جادوگری آنجا تعلم می‌کند

مردم چشمم ز بهر سجده پایت را چو یافت

خاک پایت در دل دریا تیمم می‌کند

کوه جورت را نیارد طاقت و من می‌کشم

زانکه مردم می‌کشند جوری که مردم می‌کند

کاشکی صد چشم بودی از پی گریه مرا

چون لبت در گریه زارم تبسم می‌کند

هیچ فریاد دلم خواهی رسیدن، ای صنم

در سر زلف تو چون مجنون تظلم می‌کند

عشق با تقوی نسازد بعد ازین ما و شراب

ای خوش آن کف کآشنایی با لب خم می‌کند

بنده خسرو عاشقی را دست و پایی می‌زند

لیک چون روی تو بیند دست و پا گم می‌کند