عاشقان را باغ لالستان بود از داغ و درد
عاقلان در طرف بستان درهوای باغ و ورد
جنت فردوس را از آه دوزخ میکنم
آتش دوزخ کنم چون زمهریر از اشک سرد
از هوس بگذر هوا بگذار و عشق محض ورز
در جهان نفس لازم هست آری جهد مرد
خرقه عجب و تکبر را بآب می بشوی
دفتر و طومار هستی را بمستی در نورد
چون زنان تا چند در خانه پی آرایشی
مردوش در رزم نفس آی و زمیدان برمگرد
دل نیامد در فغان تا زان مژه زخمی نخورد
چنگ تا زخمی نخورد از ناخنی آهی نکرد
میتوانی سوخت چون شمعم که در شام فراق
سینه سوزانست و اشکم گرم و رنگ چهره زرد
گر خلیل آسا در آئی مطمئن در نار عشق
انبت الخضراء من نار و عندالحربرد
هر که را آشفته وش داغیست از عشق علی
گو بود داغت چو باغ ورد و درمانست درد