گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ماه در زلف سیاهش نگرید

در شب تیره بماهش نگرید

کعبه حاجی بشناسد زحجر

زیر مو خال سیاهش نگرید

زد علم خطت و حسنت بگریخت

عاشقان گرد سپاهش نگرید

زلف چوگان و سر مشتاقان

همچو گو بر سر راهش نگرید

از کمان ابروی او پرسیدی

در دلم تیر نگاهش نگرید

مه و خور سوخت زدرد دل ریش

بر دل خسته و آهش نگرید

گشتی آشفته بپاداش وفا

دوستان جرم و گناهش نگرید

شاهدم پنجه خون آلود است

کرده حاشا بگواهش نگرید

من زمحشر بگریزم به نجف

اهل معنی به پناهش نگرید