گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

تاکی کمان نماید و پیکان نهان کند

صیدی که رام اوست چرا امتحان کند

در باغ غیر سرو قدش تا بکی چمد

عشاق را چو فاخته کو کوزنان کند

تیر نظر بعمد بزد چشم او بدل

ترکست و آزمایش تیر و کمان کند

قیفال چشم میزند از نشتر مزه

چشمش که خون زمردم دیده روان کند

خاکش دهد حیات ابد همچو آب خضر

خرم کسی که جای بکوی مغان کند

لیلی بخواب ناز بمحمل خدای را

مجنون براه بادیه تا کی فغان کند

بلبل اگر هزار زبانش بود بباغ

از وصف گل چگونه حدیثی بیان کند

گر عشق زورمند نبخشد باو مدد

اشتر کجا تحمل بار گران کند

بر جای آب خضر زمیخانه خورده آب

عمری اگر خضر بجهان جاودان کند

خون دلم بشیشه و سرخوش بیاد دوست

کو محتسب که بیند و مستم گمان کند

آن نوجوان کجاست که پیرانه سرشبی

مستم ببر بگیرد و بازم جوان کند

ایزد پی پناه خلایق بروز حشر

خاک نجف زحادثه دارالامان کند

آتش زنم بشعله برق از شرار دل

گر خوش را بناله من همعنان کند

یعقوب را چو مژه بیارند از پسر

کحل البصر زخاک ره کاروان کند

آن را که طوف کعبه مقصود دست داد

کی یاد خار بادیه و رهروان کند

گفتم زمان وصل کنم نقد جان نثار

آشفته تا که نقد بقا را ضمان کند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode