گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چشمت که قصد جان من ناتوان کند

گویم مکن به قصد دل، همان کند

مرغ دل آشیانه به زلف تو می کند

چون طوطیی که میل به هندوستان کند

آن کس که مانده بسته سودای زلف تو

سودش همین بود که دلی را زیان کند

از نردبان زلف تو هردم به آفتاب

آسان رسد، ولیک شبی در میان کند

شمعی که پیش روی چو ماه تو بر کنند

از تیغ گردنش بزنم، گر زبان کند

از دست دیر آمدن و زود رفتنت

روزی هزار بار دل من فغان کند

خسرو چو در تو می نرسد، باری ار به لب

دل را بر آب دیده نشاند، روان کند