گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

از پی عقل دویدم بدبستانی چند

نیست جز زمزمه عشق تو دستانی چند

دل زسودای گل روی تو چون بلبل باغ

ریخت از خون جگر طرح گلستانی چند

خیزدم ناله زهر بند جدا همچون نی

زاستخوان در بدنم رسته نیستانی چند

نیست یک سرو چو بالایت و یک گل چو رخت

بلبل و فاخته گشتیم ببستانی چند

طوطیانند خط سبز تو بر گرد هان

تنک بر تنگ بگرد شکرستانی چند

لوحش الله از آن طره جادو که زهجر

ساخت در چشمه خورشید شبستانی چند

راه گم کرده سوی کعبه شدم کز در دیر

خورد بر گوش دلم نعره مستانی چند

گفت آشفته بیا کعبه عشاق اینجاست

از چه بیهوده روان در عربستانی چند

نجف است این و در و خیل ملایک زشرف

پی تعلیم شده طفل دبستانی چند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode