گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

تیزی که مغز چرخ ز بانگش فغان کند

تیزی که روزگار بدو امتحان کند

تیزی که مردگان همه از بیم درریند

گر نفخ صور صدعت خود را چنان کند

تیزی که چون ز منفذ سفلی گشاد یافت

در سنگ خاره قوّت زخمش نشان کند

تیزی که زیر دامن چرخ ار کند بخور

تیزیش از دماغ زحل خون روان کند

تیزی که رازهای تجاویف جانور

بانگ بلند او به فصاحت بیان کند

تیزی که بر زنخ بشکافد به سحر موی

در معرضی که دعوی زخم زبان کند

تیزی که گر به بینی کهسار بر شود

ارکانش از تخلخل چون موشدان کند

تیزی که در بهار اگر دم بر آورد

رنگ زریر بر دورخ ارغوان کند

تیزی که شمّه‌ای ز نسیم معطّرش

هشیار را چو مستان خیزان فتان کند

تیزی که چون کواکب مُنقَضّه گاه رجم

با ریش بَلمهٔ شب تیره قران کند

تیزی که برشود به فلک همجو گردباد

پس راه کهکشان چو ره گُه‌کشان کند

تیزی که خرمن مه تابان دهد به باد

گر چرخ نفخه‌ای ز هُبوبش عیان کند

تیزی که بر سپهر بمیرد چراغ روز

گر او پفی به قصد، سوی نیّران کند

تیزی که بانگ رعد بود جفت ساز او

در زیر لب چو دندنهٔ ناتوان کند

تیزی که پرده‌های فلک منخرق شود

گر عزم بر شدن به دماغ جهان کند

تیزی که همچو تیر سحرگاهی از نفوذ

آسان گذار بر سپر آسمان کند

تیزی که بادهای مخالف وزان شود

در بحر اگر عزیمت هندوستان کند

تیزی که بگسلد همه افزار لنگرش

هر کشتی‌ای که او طلب بادبان کند

تیزی که هر کجا که یکی پشم توده دید

حالی چو مرغ کور در او آشیان کند

تیزی که جیب صبح بدرّد صدای او

وقت سحر که نغمگکی دلستان کند

تیزی که همچو صاعقه از بیخ برکند

هر ریش کهنه‌ای که تشبّث بدان کند

تیزی که گر تبیره‌زنش بانگ بشنود

بر بوق و گاودم ز غضب سر گران کند

تیزی که گر عنان به نسیم صبا دهد

حالی جُعَل نشاط گل و گلستان کند

تیزی که از چنار همی گوزِ تر دمد

گر فی المثل گذار سوی بوستان کند

تیزی که ناف آهو چون کون سگ شود

گر بر دیار چین گذری ناگهان کند

تیزی که کور گردد ازو چشم روشنان

گر با هشام چرخ بلند اقتران کند

تیزی چنان دراز نفس کامتداد آن

در بینی زمین و زمان ریسمان کند

تیزی که چون سموم به هرکس که باز خورد

از وی به موی ار بجهد موزیان کند

تیزی که طاس چرخ بگیرد طنین او

تیزی که نای زهره ز بادش فغان کند

تیزی که بر کبوتر دمکش سبق برد

تیزی که قاقیا بتر از ماکیان کند

تیزی که بر بروت هر آنکس که بگذرد

خروارهاش حشو شکم در دهان کند

تیزی که بر نبات زنخندان چو بروَزد

از ریختن حکایت برگ خزان کند

تیزی که باشد استرۀ تیزش آرزو

هر ریش کو مجاورتش یک زمان کند

تیزی که گر خر نرش آواز بشنود

شرم آیدش که بار دگر عان عان کند

تیزی که خاص از جهت مغز احمقان

از گند و گوه لخلخهٔ رایگان کند

تیزی که چون گذشت ز خلوتسرای خاص

میدان بار عام ز ریش فلان کند

تیزی که ز اصفهان چو کند عزم مزدقان

مبداء دم زدن ز در گوز دان کند

تیزی چنین که گفتم و امثال این هزار

در ریش آنکه دشمنی شاعران کند

این اختیار کس نکند پس اگر کند

آن خرس‌روی خرصفت گاوبان کند

گرگ کهن، ضیاءمضّل آنکه چربکش

اغراء گوسفند به خون شبان کند

آن سَردَم سخر، که به هنگام ظرف و لطف

فصل تموز را به دمی مهرگان کند

گر دست او به چشمهٔ خورشید در شود

چیزی ز تیرگّی شبش در میان کند

در عمر اگر حدیثی گوید چو تیر راست

تضریبکی چو پیکان، پیوند آن کند

گر ظاهرا نماید با تو تملّقی

آن دم ازو بترس که قصدت به جان کند

سرمایۀ دروغ و نفاقست و کبر و بخل

بس سودها که خلق برین اهریان کند

از مهر آفتاب کند سرد ذرّه را

گر در خیال رای به تضریبشان کند

از همرهیّ سایۀ خود منقطع شود

هرک اختیار صحبت آن بدگمان کند

از یکدگر به تیغ قطیعت جدا شوند

گر یک نفس مجالست فرقدان کند

پیوند، آن کس از زن و فرزند بگسلد

کورا به عمر خویش شبی میهمان کند

خون ریزش افکند گهر و تیغ را به هم

چون او به خبث، تیغ زبان را فسان کند

ناخن به قصد گوشت برآرد ز پوست سر

گر او به گاه فکر نظر در بنان کند

با ثروتی چنان که ب افلاک بر رسد

از سیم خویش گر به مثل نردبان کند

انبان زر به خانه رها کرده می‌رود

تا بهر لقمه زحمت بر پاسبان کند

مسکین زنش ز بیم نیارد شکست نان

از بیم آنکه خواجه امامش لعان کند

گوید که آشکاره عبادت ریا بود

زیرا زکات مال ز سایل نهان کند

در معرضی که یافت مجال سعایتی

آن لطف‌ها که در حق پیر و جوان کند

هر ساده‌دل که داد بدو دست اعتماد

طرّار دیده‌ای که چه با ترکمان کند

جولاهه‌ایست همسر او در سرای او

کو کسوت شریف ورا پود و تان کند

گر شَعربافی‌ای کند از تار ریش او

کون‌پوش مرکبان جهان پهلوان کند

علم خلاف گوید فنّ منست لیک

باشد خلاف علم هر آنچ او بیان کند

خطّش ز ریش گَنده‌تر و نطقش از بیان

پس قدح بر ائمّهٔ بسیاردان کند

گه گه که در افادت علمی کند شروع

تا همچو خویش خرکره را درس‌خوان کند

الفاظ بسته‌اش ز زبان شکسته‌اش

باشد چو سنده کو گذر از ناودان کند

الحق خوش آیدم که ریَم در دهان او

خاصه چو دعوی نسب و خاندان کند

ای بی حفاظ شرم نداری که چون تویی

بر اهل فضل بیشی در اصفهان کند

آزرده آنکه از تو نگشتست، نان تست

دیگر همه کس از تو امان الامان کند

بر چون منی مزاحمت ای سفلۀ خسیس

آنکس کند که او ز سلامت کران کند

خصمیّ شاعران نه متاعی بود ولیک

ریش بزرگ، مردم را قلتبان کند

از گفت و گوی کون خران مرد گاوریش

گر محترز نشیند واجب همان کند

آن بز گرفتن تو و روباه بازیت

روزی تو را نوالهٔ شیر ژیان کند

خروارکی دو جو بربودی ولی ببین

تا این هجا کرای دو خر زعفران کند

آن جو خری دگر خورد و شعر من ترا

بر روی روزگار یکی داستان کند

پرهیز کن ز تیغ زبانی که هجو او

در سینه‌ها نیابت نوک سنان کند

پرپشت و گردن از چه کشد باروزرخلق

آن کو شکم ز خوان کسان پر ز نان کند

آنکس که وصف تیز بدین سان کند ببین

تا وصف سنده‌ای چو تو خود بر چه سان کند

تا دامن قیامت هر کس که این بخواند

بر جان تو وظایف نفرین روان کند

تا با کسی که دوست بود مزدقانی‌ای

قصدش به جاه و مال و به خان و به مان کند

بادا سقیم در وطن خود به عجز و ذل

هر مفسدی که نسبت با مزدقان کند

 
 
 
گنجور رومیزی
مسعود سعد سلمان

شاهی که پیر گشته جهان را جوان کند

سلطان ابوالملوک ملک ارسلان کند

وان نامه کان به نام ملک ارسلان بود

دست شرف از آن به تفاخر نشان کند

آن شهریار عدل کانصاف او همی

[...]

ادیب صابر

گیرد قدر عنانش و بوسد قضا رکاب

گر پای و دست قصد رکاب و عنان کند

هرگز به سالها نکند ابر نوبهار

آن مکرمت که دست تو در یک زمان کند

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ادیب صابر
خاقانی

خاقانیا ز نان طلبی آب رخ مریز

کان حرص کآب رخ برد آهنگ جان کند

آدم ز حرص گندم نان ناشده چه دید

با آدمی مطالبهٔ نان همان کند

بس مور کو به بردن نان ریزه‌ای ز راه

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

رایت بهر مهم که اشارت بدان کند

رور سپهر از بن دندان چنان کند

گردد چراغ خور بدم صبح کشته زود

گر برخلاف تو نظری در جهان کند

از دشمنیّ و دوستیت گیرد اعتبار

[...]

امیرخسرو دهلوی

چشمت که قصد جان من ناتوان کند

گویم مکن به قصد دل، همان کند

مرغ دل آشیانه به زلف تو می کند

چون طوطیی که میل به هندوستان کند

آن کس که مانده بسته سودای زلف تو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه