گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

روزگاری‌ست که افلاک به کین می‌گذرد

کار عشاق به دور تو چنین می‌گذرد

چند گویی که مه از بام فلک می‌تابد

بنگر آن ماه که بر سطح زمین می‌گذرد

خویش را مشتری از بام سپهر اندازد

با چنین جلوه گر آن زهره‌جبین می‌گذرد

آهوی چشم تو چون دید به چین خم زلف

از سر نافه مشک آهوی چین می‌گذرد

کیست آن شعله جواله که بر برق نشست

که تف شعله‌اش از خانه زین می‌گذرد

خط به گرد لب تو فتوی خونم بنوشت

کار شاهان همه از خط و نگین می‌گذرد

مه و خورشید کشیده به دم از اژدر زلف

معجزه می‌کند و سحر مبین می‌گذرد

هرکه بر کفر سر زلف تو ایمان آورد

آری آشفته‌صفت از دل و دین می‌گذرد

هرکه دادند رهش بر در میخانه عشق

همچو آدم ز سر خلد برین می‌گذرد

جا بکریاس نجف گر بدهندش ز شرف

از سر رتبه خود روح امین می‌گذرد

پیر کنعان من و تو هر دو پسر گم کردیم

به تو یارب چه گذشته به من این می‌گذرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode