گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

آندم که زنم از عشق فرخنده دمی باشد

در دادن سر ما را ثابت قدمی باشد

شایسته درویشان افتاده ملامتها

خاصه که دل درویش با محتشمی باشد

نه بتکده تنها شد جای صنم چینی

مقبل بود آن کعبه کاو را صنمی باشد

چشم تو خطا نبود گر میرمد از زلفت

آهوی خطائی را از دام رمی باشد

در ملک وجودت نیست راهی بسوی کعبه

خوش آنکه بفرمانش ملک عدمی باشد

زیر علم حیدر بردیم پناه آری

هر کس بتمنائی زیر علمی باشد

شاید که زند آبی بر آتش دل گاهی

چون دیده عاشق را پیوسته نمی باشد

فرخنده سری باید شایسته سودایت

خرسند دلی کاو را از عشق غمی باشد

زخمه خورد از مژگان مسکین دل آشفته

چون بربطش از ناله تا زیر و بمی باشد

حاشا که هلد افغان تا میزندش چوگان

دانی که دهل یکدم خاموش نمیباشد