گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

هر کرا عشق نهانی به زبان می‌آید

شمع‌سان آتش پیدایش به جان می‌آید

باغبان را خبری می‌دهد و گلچین را

عندلیبی به گلی گر به فغان می‌آید

هرکه او حالت طوفانی عشق تو بدید

حاش لله که ز دریا به کران می‌آید

هرکه در دوست شود فانی و هستی بنهد

نه از او نام بیابی نه نشان می‌آید

تا که در قصد که و خون که خواهد خوردن

ترک چشم تو که با تیر و سنان می‌آید

لذتی دیده از آن ابرو و مژگان که دلم

پیش آن تیر و کمان رقص‌کنان می‌آید

صیدی ار چاشنی از تیر و کمان تو برد

جان به کف از پی آن تیر و کمان می‌آید

همه دانند که من کشته چشمان توام

ناوک تیر نظر گرچه نهان می‌آید

به یکی حمله به هم بشکنم از صولت عشق

گر بر زمم سپه هردو جهان می‌آید

من که باشم که ز ذات تو بگویم سخنی

وصف رویت به حکایت به زبان می‌آید

آتشی داشت حدیثی که به دفتر بنوشت

کلک آشفته که دود از سر آن می‌آید

هر کرا بنده بخوانی تو که دست ازلی

عارش از خواجگی کون و مکان می‌آید

چه شود گر سگ خویشش شمری ای مولا

زآنکه بر درگه تو روز و شبان می‌آید