گنجور

 
سلمان ساوجی

یار می‌آید و در دیده چنان می‌آید

که پری پیکری از عالم جان می‌آید

سر سودای تو گنجی است نهان در دل من

به زیان می‌رود آن چون به زبان می‌آید

من گرفتم که ز عشق تو حکایت نکنم

چه کنم کز در و دیوار فغان می‌آید؟

به جمالت که اگر بی تو نظر بر خورشید

می‌کنم در نظرم تیغ و سنان می‌آید

به حیاتت که اگر می‌خورم از دست تو زهر

خوشتر از آب حیاتم به دهان می‌آید

تا تویی در دل من کی دگری می‌گنجد؟

یا کجا در نظرم هر دو جهان می‌آید؟

مرهم لطف خوش آید همه کس را لیکن

زخم تیغ تو مرا خوشتر از آن می‌آید

بر دلم صحبت آن کس که ندارد ذوقی

گر همه جان عزیز است، گران می‌آید