گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

امشب دل دیوانه غوغای دگر دارد

کان دلبر هر جائی رخ جای دگر دارد

نی راست نوائی نو کافزوده بسر شورم

با نائی بزم عشق خود نای دگر دارد

عاشق بملامت ماند عاقل بسلامت رفت

هر صاحب فتوائی خود رای دگر دارد

مجنون دل من بیجا لیلا طلبد از حی

کان لیلی مجنون سوز صحرای دگر دارد

نه گلبن بستانست نه سرو گلستانست

او راست دگر رنگی بالای دگر دارد

در کعبه و بتخانه جستیم نشان از او

مأوا نبود او را مأوای دگر دارد

عاشق نه پی عقبی است نه در طلب دنیا

عقبای دگر جوید دنیای دگر دارد

غواص مپیما بحر بیهوده ببوی در

کان در گرانمایه دریای دگر دارد

در کشور دل ای عقل نوبت مزن و بگذر

کاین ملک خراب آباد دارای دگر دارد

عشقست بدل سلطاتن عشقست شه امکان

کز عرش برین برتر مأوای دگر دارد

گر هفت بود آبا و رچار بود مادر

آن زاده نور حق آبای دگر دارد

ای عالم یونانی وصفش تونمیدانی

این علم دگر باشد دانای دگر دارد

تا زلف پریشانش در دست که افتاده

کامشب سر آشفته سودای دگر دارد