گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

لبت به بوسه اهل هوس نشان گردید

چرا به خاتم جم دیو کامران گردید

خریطه سگ لیلی به گردن مجنون

فتاد و فخر کنان رو به حی روان گردید

شبی ز زلف و رخت ریخت خوی به دامن باغ

که پر ز سنبل بویا و ارغوان گردید

فتاد سایه تو چون به باغ بر سر سرو

به بندگی تو آزاد از خزان گردید

سپهر بر سر کویت به سالهای دراز

هزار دوره بزد تا که آستان گردید

گدای میکده صد خم به رایگان بخشید

نصیب خسرو اگر گنج شایگان گردید

طپیده بود دل ما به خون ز تیر نظر

دوباره غمزه بر او تیر امتحان گردید

شنید بوی پسر را ز قافله یعقوب

سزد چو گرداگرد کاروان گردید

چه لذتست به طوف حریمت ای کعبه

که خار بادیه‌ات رشک پرنیان گردید

به راه قافله چندان گریست شب مجنون

که راه بادیه‌اش گم به ساربان گردید

مباد تا که به دربان تو بسازد غیر

نهفته دیده به کوی تو پاسبان گردید

گرفته با سر زلف تو الفت آشفته

قفس به مرغ گرفتار آشیان گردید

مرا ضمان چو بود صاحب الزمان در دهر

چه غم که دشمن خونخوار من زمان گردید