گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

اگر که قاصد آن ماه نوسفر زدر آید

امید هست که نخل امید ما ببر آید

کجا چو رویِ تو ، روید گلی به گلشنِ کابل،

کجا چو قد تو سروی بباغ کاشغر آید

فغان زترک کماندار تو که از سرشستش

هر آنچه تیر رها شد بسینه کارگر آید

هجوم خط عجبی نیست گرد آن لب شیرین

هجوم مور بلی گرد بسته شکر آید

ز نوکِ ناوکِ فولاد ، بازوانِ تو ناید،

هر آنچه بر جگر و دل زناوک نظر آید

زاعتبار فتد سرو و سیم را نخرد کس

چمان بصحن چمن تا که سرو سیمبر آید

حدیث مستی عشقت زهیچکس نشنیدم

که هر که خورد از آن می زخویش بیخبر آید

مگر براه صبا آه کرد عاشق مسکین

که از نسیم سحر بوی سوزش جگر آید

فشاند آتشی آشفته باز نظم روانت

چگونه آب روان شعله خیز چون شرر آید

مران تو بندهء مدحتگر ، ای ولیِّ ولایت،

زهر درش که برانی تو از در دگر آید