گنجور

 
سعدی

امیدوار چنانم که کار بسته برآید

وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید

من از تو سیر نگردم و گر ترش کنی ابرو

جواب تلخ ز شیرین مقابل شکر آید

به رغم دشمنم ای دوست سایه‌ای به سر آور

که موش کور نخواهد که آفتاب برآید

گلم ز دست به دربرد روزگار مخالف

امید هست که خارم ز پای هم به درآید

گرم حیات بماند نماند این غم و حسرت

و گر نمیرد بلبل درخت گل به بر آید

ز بس که در نظر آمد خیال روی تو ما را

چنان شدم که به جهدم خیال در نظر آید

هزار قرعه به نامت زدیم و بازنگشتی

ندانم آیت رحمت به طالع که برآید

ضرورتست که روزی به کوه رفته ز دستت

چنان بگرید سعدی که آب تا کمر آید