گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

رندی که او بکوی مغان ره نشین بود

شاید که بحر و کانش در آستین بود

سر نایدش فرود بتاج قباد و کی

آنرا که داغ بندگیت بر جبین بود

با اینکه رام کس نشود توسن سپهر

نه مهر و مه که داغ تواش بر سرین بود

هر شب زبوی موی تو آرد صبا بچین

گر نافهای مشگ زآهوی چین بود

چشمت کمان کشیده چو ترکان راهزن

در قصد دین و دل همه شب در کمین بود

غمناک کس بمیکده هرگز شنیده ای

حاشا که در بهشت دل کس غمین بود

گفتی چه جنس بوده خدنگ کمان عشق

تیریست شهپرش پر روح الامین بود

نازم بقاتلی که پی ضرب دست او

از کشتگان بلند همه آفرین بود

دانی که چیست خاتم جم کاو جهان گرفت

نام تواش معاینه نقش نگین بود

آنی که روزگار باین امتداد قدر

در سایه وجود تو راحت گزین بود

آشفته رخ متاب زخاک در علی

حاشا که کیمیا به دو عالم جز این بود