گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

زعمر رفته دارم بس ندامت

بجامی گیرم از ساقی غرامت

مقیم آستان میکشان شو

که دوران را نباشد استقامت

بزن چندان که خواهی شنعت ای غیر

که عاشق غم ندارد از ملامت

بلای عشق برق عافیت سوز

نیستانست بستان سلامت

نماز میکشان آنگه قبول است

که در پای خم اندازد اقامت

چو قمری پر زند بر گرد او سرو

ببستان گر چمد آن سرو قامت

تو با آن قامت موزون برفتار

کجا بنشیند آشوب قیامت

بر او آشفته خوبی شد مسلم

بتو رندی و بر حیدر امامت

بداغ عشق تو معروف شهرم

غلامان را شناسد از علامت