گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

یارب این درد که درمان نپذیرد از چیست

وین که بر داغ درون تازه نمک پاشد کیست

عجز دارند طبیبان جهانم ز علاج

لاعلاجم چه کنم چاره چه تدبیرم چیست

گرچه نالد دل بیمار به سینه پنهان

نیست یک دل به همه شهر کزو نالان نیست

عجبی نیست که در هجر تو مردند بسی

عجب آنست که یک تن به فراق تو بزیست

بارها گفتی بنشینم و خونت بخورم

باری ای عهدشکن بر سر پیمانت بایست

مردمان غرقه خونند و ز خود بی‌خبرند

دیده‌ام گرچه نهان دوش ز مردم بگریست

غوطه در خون زند ار چشم به پاداش خطاست

گنهش اینکه به ترکان خطایی نگریست

لاف عشقت بود و بوالهوسی آشفته

معنی ار هست بیاور که سراسر دعویست

لاجرم دردیت ار هست روان شو به نجف

که طبیب دل سودازدگان جمله علیست