گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

از هر خوشی بدور جهان عشق خوشتر است

تن گر بکاست عشق ولی روح پرور است

عاشق زخویش غایب و حاضر ببزم دوست

گر بینیش بحلقه که مشغول دیگر است

آهم زبسکه مشعله زد در شب فراق

بزمم بشام تیره صباح منور است

هرگز هوای جنت رضوان نمیکند

هر دل که او رهین سر کوی دلبر است

شاید که از دری تو سری برکنی چو ماه

مسکین دلم زشوق شتابان بهر در است

عود است آن نه زلف بر آن آتشین عذار ‏

خط نیست گرد عارض تو دود مجمر است

زلف دراز سلسله بر طرف عارضت

در بامداد عید عیان روز محشر است

زینت کنند مردم اگر از عمل بحشر

ما را زداغ عشق تو بر جبهه زیور است

آشفته گفتی ار طلبی وصل جان بباز

آنم اگر مجال شد اینم میسر است

خواهم رسم بخاک در دوست در نجف

آن قطره ام که الفت در یام بر سر است