گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

زلف تو یکجهان پریشان داشت

از همه دل زمن دل و جان داشت

این چه سحر است کز لب و دندان

لؤلؤ تر بکان مرجان داشت

درمند فراق دوست طبیب

غیر عناب لب چه درمان داشت

بجز از بحر بیکران غمت

گرچه بحر محیط پایان داشت

گر ندیدی چو تو بهشتی روی

روی کی در بهشت رضوان داشت

زاشتیاق گل رخت در باغ

چاکها غنچه در گریبان داشت

داشت گل عندلیب نغمه سرا

همچو آشفته کی غزلخوان داشت

زان تجلی که کرد شمع رخت

سنگ آتش بسینه پنهان داشت

از علی جو مراد در دو جهان

چشم بر غیر دوست نتوان داشت