خواجه بونصر پارسی که جهان
هیچ همتا نداردش ز مهان
آن دبیری که تا قلم برداشت
همه بر صحن درج سحر نگاشت
و آن سواری که تا سوار شدست
زو دل کفر بی قرار شدست
شاه را بوده نایب کاری
کرده شغل سپاهسالاری
سرکشان را نموده در پیکار
که چگونه کنند مردان کار
هر سخن کو بگوید از هر در
چون گهر بایدش نشاند به زر
مجلس شاه را چنان باشد
که بدن را لطیف جان باشد
چون ز می دلش مست و خرم شد
جد و هزلش تمام در هم شد
طیبتی طرفه در میان افکند
ثلث شهنامه در زبان افکند
ساتگینی گرفت و پس برخاست
دولت شه ز پاک یزدان خواست
مرکز حشمت و سیادت باد
دولتش هر زمان زیادت باد
سر همت بلند باد بدو
شادمان شاه شیرزاد بدو
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چون بیامد بوعده بر سامند
آن کنیزک سبک زبام بلند
برسن سوی او فرود آمد
گفتی از جنبشش درود آمد
جان سامند را بلوس گرفت
[...]
چیست آن کاتشش زدوده چو آب
چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب
نیست سیماب و آب و هست درو
صفوت آب و گونه سیماب
نه سطرلاب و خوبی و زشتی
[...]
ثقة الملک خاص و خازن شاه
خواجه طاهر علیک عین الله
به قدوم عزیز لوهاور
مصر کرد و ز مصر بیش به جاه
نور او نور یوسف چاهی است
[...]
ابتدای سخن به نام خداست
آنکه بیمثل و شبه و بیهمتاست
خالق الخلق و باعث الاموات
عالم الغیب سامع الاصوات
ذات بیچونش را بدایت نیست
[...]
الترصیع مع التجنیس
تجنیس تام
تجنیس تاقص
تجنیس الزاید و المزید
تجنیس المرکب
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.