گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

غیر سرت بسر و غیر تو در خاطر نیست

نیست ازاهل نظر هر که بتو ناظر نیست

شاهد غیبی و بی پرده و درعین ظهور

ظاهر این است که این بر همه کس ظاهر نیست

هر چه بینی زبدایت بنهایت برسد

غیر عشق تو کش اول نبدو و آخر نیست

عاشق گل نبود و آن همه لافست و گزاف

بلبل باغ که بر خار جفا صابر نیست

نکند فهم سخن گوش کسان ورنه بدهر

نبود سنگ و کلوخی که تو را ذاکر نیست

نبض من دید طبیبی و همی گفت و گریست

درد عشق است و فلاطون بدو قادر نیست

نادر آنست که کس زنده رود از میدان

گر جهان کشته آن دست شود نادر نیست

گفته بودم که چو غایب شود او شکوه کنم

نیست یک لحظه که در دیده و دل حاضر نیست

بمصاف دو جهان کی طلبد نصرت کس

هر کرا غیر علی در دو جهان ناصر نیست

در مدیح تو زآشفته اگر رفت قصور

یک زبان نیست که در مدحت تو قاصر نیست