گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

از این آتش که عشقت در من افروخت

سمندر سوختن را از من آموخت

زند هندو از آن خود را بر آتش

که از عکس تو آن آتش برافروخت

بلی این آتش از سودای عشقست

که او هم شمع و هم پروانه را سوخت

نثار گوهر یکدانه ای کرد

گهرهائی که بحر دیده اندوخت

سراپا آتشم آشفته چون شمع

مرا تا کسوت عشقش به تن دوخت

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
باباطاهر

محبت آتشی در جانم افروخت

که تا دامان محشر بایدم سوخت

عجب پیراهنی بهرم بریدی

که خیاط اجل می‌بایدش دوخت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه