گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

از این آتش که عشقت در من افروخت

سمندر سوختن را از من آموخت

زند هندو از آن خود را بر آتش

که از عکس تو آن آتش برافروخت

بلی این آتش از سودای عشقست

که او هم شمع و هم پروانه را سوخت

نثار گوهر یکدانه ای کرد

گهرهائی که بحر دیده اندوخت

سراپا آتشم آشفته چون شمع

مرا تا کسوت عشقش به تن دوخت