گنجور

 
سنایی

آمد آن رگ زن مسیح پرست

تیغ الماس گون گرفته به دست

کرسی افگند و بر نشست بر او

بازوی خواجهٔ عمید ببست

نیش درماند و گفت: «عز علی»

این چنین دست را نیابد خست

سر فرو برد و بوسه‌ای دادش

خون ببارید از دو دیده به طشت