گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دل و دین خلق برده خط و خال دل‌فریبت

به که آوریم یرغو ز جفای بی‌حسیبت

بزمان واپسینم همه حیرتم از این است

که مباد بعد از این غیر به جان خرد عتیبت

چه مقام داری ای عشق فراز تو ندانم

به قیاس وهم عرش است به پایهٔ نشیبت

گل بوستان که تازه است چه حاجتش به غازه

تو نه آن بتی که زیبا بکند کسی به زیبت

ز کتاب هفت ملت چه غم ار خبر ندارم

همه این بسم که اسمم شده ثبت در کتیبت

چه غم ار به پارس خاموش شد آتش مغانی

که به پارسی زد آتش رخ پارسافریبت

تو اگر برون نیایی که ز پرده رخ نمایی

نبود حجاب باقی که ببینم از حجیبت

بگذار سیبِ بستان و بِنِه بهشتِ زاهد،

که به است آن زنخدان ز هزار گونه سیبت

چه شکیب باشد آن را که ز عشق ناشکیب است

تو نه عاشقی که بی‌دوست به جا بود شکیبت

چه جلال داری ای عشق مگر که حیدرستی

که مکان و لامکان شد متزلزل از نهیبت

منت از دو حلقهٔ چشم رکابدار و در خشم

تو عنان‌کشان روان و همه خلق در رکیبت

بنمای عودِ زلفت به صلیبِ بت‌پرستان،

که چُو آشفته ، پرستش بکنند با صلیبت