گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

هر کرا عشق در کمند انداخت

بست و از قید عقل فارغ ساخت

ریخت در جام عقل باده عشق

آتشی بود کابگینه گداخت

پاکبازش نمیتوان گفتن

هر که با تو قمار عشق نباخت

پیک خیل خیال دوست رسید

کشور دل زغیر او پرداخت

فخرم این بس که پاسبانش دوش

در میان سگان مرا بنواخت

داشتم طوق عشق در گردن

داغ پیشانیم چو دید شناخت

شوق شکر لبانت آشفته

شور شیرین به گفت‌وگو انداخت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode