گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

هر کرا عشق در کمند انداخت

بست و از قید عقل فارغ ساخت

ریخت در جام عقل باده عشق

آتشی بود کابگینه گداخت

پاکبازش نمیتوان گفتن

هر که با تو قمار عشق نباخت

پیک خیل خیال دوست رسید

کشور دل زغیر او پرداخت

فخرم این بس که پاسبانش دوش

در میان سگان مرا بنواخت

داشتم طوق عشق در گردن

داغ پیشانیم چو دید شناخت

شوق شکر لبانت آشفته

شور شیرین به گفت‌وگو انداخت

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

رودکی چنگ بر گرفت و نواخت

باده انداز، کو سرود انداخت

زان عقیقین میی، که هر که بدید

از عقیق گداخته نشناخت

هر دو یک گوهرند، لیک به طبع

[...]

امیر معزی

شاه بهرامشاه بن مسعود

خواجه مسعود سعد را بنواخت

از کرم حق شعر او بگزارد

وز خرد قدر فضل او بشناخت

کز سواران فضل بهتر از او

[...]

ادیب صابر

غم امروز جان من فرسود

غم فردا تن مرا بگداخت

کار امروز من چو ساخته نیست

کار فردا چگونه خواهم ساخت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه