گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

کو بشیری که بگوید ز سفر می‌آیی

خرم آن روز که بینم تو ز در می‌آیی

مردم دیده نیابد به نظر مردم را

تو پری مردم چشم و به نظر می‌آیی

سرخوش از وصل زلیخا و عزیزی در مصر

یوسفا کی تو به سروقت پدر می‌آیی

شمع‌سان جان به سر دست نشینم تا صبح

گر بدانم تو به هنگام سحر می‌آیی

از تجلی رخت سینه سیناست دلم

گرچه اندر نظر غیر شرر می‌آیی

سپه غمزه که اندر صف مژگان داری

گر جهان خصم که با فتح و ظفر می‌آیی

آفتابا چو به چوگان دو زلفش نگری

گو صفت در صف میدان تو به سر می‌آیی

آن کمر را که در اندیشه نگنجد هرگز

به وصالش تو کجا دست و کمر می‌آیی

در ره کعبه عشق است خطرها اما

چون رسی باز تو با جاه و خطر می‌آیی

همچو آشفته به سر بادیه‌پیمایی کن

چون به پابوس شه جن و بشر می‌آیی

مالک کشور امکان علی آن والی طوس

که چو مس می‌روی آنجا و چو زر می‌آیی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
صائب تبریزی

رخ برافروخته دیگر به نظر می‌آیی

از شکار دل‌گرم که دگر می‌آیی؟

از صدف گوهر شهوار نیاید بیرون

به صفایی که تو از خانه به در می‌آیی

می‌چکد آب حیات از گل رخسار ترا

[...]

سیدای نسفی

شمع بزمی و چو یوسف به نظر می آیی

از کدام انجمن ای جان پدر می آیی

نیست مرغان چمن را خبر از آمدنت

بس که چون بوی گل و باد سحر می آیی

سرو چون سایه نفس سوخته در دنبالت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سیدای نسفی
بیدل دهلوی

گه به رو می‌دوی و گاه به سر می‌آیی

نیستی اشک چرا اینهمه ‌تر می‌آیی

درد فرصت ز هجوم املت باز نداشت

سنگها بسته به دامان شرر می‌آیی

زین تخیل‌ که فشرده‌ست دماغ هوست

[...]

مشتاق اصفهانی

باز سرگرم‌تر از رقص شرر می‌آئی

شعله‌سان بر زده دامن به کمر می‌آئی

عرق آلوده‌تر از لاله تر می‌آئی

رخ برافروخته دیگر به نظر می‌آئی

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مشتاق اصفهانی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه