کو بشیری که بگوید ز سفر میآیی
خرم آن روز که بینم تو ز در میآیی
مردم دیده نیابد به نظر مردم را
تو پری مردم چشم و به نظر میآیی
سرخوش از وصل زلیخا و عزیزی در مصر
یوسفا کی تو به سروقت پدر میآیی
شمعسان جان به سر دست نشینم تا صبح
گر بدانم تو به هنگام سحر میآیی
از تجلی رخت سینه سیناست دلم
گرچه اندر نظر غیر شرر میآیی
سپه غمزه که اندر صف مژگان داری
گر جهان خصم که با فتح و ظفر میآیی
آفتابا چو به چوگان دو زلفش نگری
گو صفت در صف میدان تو به سر میآیی
آن کمر را که در اندیشه نگنجد هرگز
به وصالش تو کجا دست و کمر میآیی
در ره کعبه عشق است خطرها اما
چون رسی باز تو با جاه و خطر میآیی
همچو آشفته به سر بادیهپیمایی کن
چون به پابوس شه جن و بشر میآیی
مالک کشور امکان علی آن والی طوس
که چو مس میروی آنجا و چو زر میآیی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
رخ برافروخته دیگر به نظر میآیی
از شکار دلگرم که دگر میآیی؟
از صدف گوهر شهوار نیاید بیرون
به صفایی که تو از خانه به در میآیی
میچکد آب حیات از گل رخسار ترا
[...]
شمع بزمی و چو یوسف به نظر می آیی
از کدام انجمن ای جان پدر می آیی
نیست مرغان چمن را خبر از آمدنت
بس که چون بوی گل و باد سحر می آیی
سرو چون سایه نفس سوخته در دنبالت
[...]
گه به رو میدوی و گاه به سر میآیی
نیستی اشک چرا اینهمه تر میآیی
درد فرصت ز هجوم املت باز نداشت
سنگها بسته به دامان شرر میآیی
زین تخیل که فشردهست دماغ هوست
[...]
باز سرگرمتر از رقص شرر میآئی
شعلهسان بر زده دامن به کمر میآئی
عرق آلودهتر از لاله تر میآئی
رخ برافروخته دیگر به نظر میآئی
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.