گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

مدتی شد که زیاران سر دوری داری

ما نداریم شکیب از تو صبوری داری

خود تو شمعی نبود شمع زپروانه نفور

از عنادل زچه ای گل سردوری داری

مردم آسا زبصر غائب و پنهان زنظر

پری این شیوه ندارد که تو حوری داری

سرو من سنبل و سوری و سمن بار آرد

گر تو سرو و سمن و سنبل و سوری داری

نور خورشید بر اطراف جهان میتابد

مرغ شب بیخبری علت کوری داری

از نمکدان بت شیرین لب من شکر ریخت

ای نمک گر تو همین فخر بشوری داری

تا گرفتار در این ظلمت نفسی ایدل

چه تمتع تو از این پیکر نوری داری

لغت عشق به برهان محبت درج است

گر تتبع تو بفرهنگ سروری داری

دین بجز حب علی نیست زآشفته بپرس

بگذر ای شیخ گر انکار ضروری داری

نه خدائی نه پیمبر ولی از غیب آگه

که تو خود علم حصولی و حضوری داری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode