آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱۹

تو را سزاست ببالا لباس دارائی

بکوب نوبت وحدت بکاخ یکتائی

تو حسن داری و خوبان بخویش مغرورند

تو گنج بخشی و قارون بلاف دارائی

بصیرت از تو در این پرده دید مردم چشم

وگرنه کس نشنیده زپیه بینائی

اگر که قدرت تو پشه ای برانگیزد

فتد زهیبت او پیل از توانائی

اگر زحسن خود او را نه بسته ای زیور

چگونه یوسف مصری کند خودآرائی

بکنه ذات تو هرگز نبرده ره امکان

بگو حکیم بنه فکر خام سودائی

پی شناختنت معترف بعجز احمد

مگر تو در صفت خویش خود بفرمائی

مظاهر تو نبی و علی و اولادش

از این ظهور مگر در میان ما آئی

پناه میبرد آشفته بر در حیدر

که از کرم در رحمت بر اوی بگشائی

مدر تو پرده آشفته را بپنجه عدل

روا مدار زدرویش خویش رسوائی