گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

تو را که زیر لبان روح یک جهان داری

دو چشم خود ز چه بیمار و ناتوان داری

چه بلبلی که تو صد باغ وقف نغمه توست

چه نوگلی تو که یک شهر باغبان داری

ز جور غیر شکایت مکن که یارت هست

به جور خار بساز ای که بوستان داری

حکیم گو نزند دم دگر ز جوهر فرد

تو را سزاست که معنیش در میان داری

تو با خیال میانش دلا خوشی همه شب

به هیچ شب همه شب دست در میان داری

یکی بکشت یکی زنده گشت و دعوی کرد

بکن تو دعوی معجز که این و آن داری

چه مرغی و ز کدام آشیانه‌ای ای عشق ‏

که هر کجا که دلی هست آشیان داری

زبان تو عجب آتش فشاند شد آشفته

چه آتشیست که اندر میان جان داری

ز آستان علی سر مپیچ ای درویش

روی به خانه اگر ره بر آستان داری