گنجور

 
جیحون یزدی

در ره شام یکی روز بهنگام غروب

ره بدیری شد شان آل علی زاهل ذنوب

راهبی بود درآن دیر مبرا زعیوب

بلکه از پاک دلی آگه از اسرارغیوب

های و هوی سپهش رهبر بربام آمد

بام تصحیف پذیرفت و ورا نام آمد

دید یک سوی سپاهی همه خون خوار ولئیم

گوی بر بوده به تلبیس زشیطان رجیم

وز دگر سواسرائی همه چون دریتیم

بسته و خسته و پژمرده و مجروح و سقیم

گفت شد روز سپیدم همه چون شام سیاه

ای چه فتنه است که زد بر در دیرم خرگاه

ناگه افتاد نگاهش بسنان و سرچند

نه سر چند که از حسن مه انور چند

نه مه چند که از نور خور خاور چند

نه خور چند که از طلعت حق مظهر چند

ناگه آمد سری از جرگ سرانش بنظر

که فروتر زخدا بود و فراتر زبشر

ظاهر از ناصیه اش حشمت شاهی نگریست

مختفی در رخش آثار آلهی نگریست

بل به غیبش حشمی لایتناهی نگریست

قدسیان را زجلالش بگواهی نگریست

نور برعرش روان از لب خون بسته او

حق درخشنده زپیشانی بشکسته او

روی برسوی عمرکرد که ای پشت سپاه

این سرکیست که رخشد زبرنیزه چو ماه

مانده مشتی زرم از مال پدر طاب ثراه

زر ببر سربده انکار مکن عذر مخواه

مگر از پرتو این سرشب خود روز کنم

چاره ساز بدفع غم جان سوز کنم

عمرش از پی زر دل بنوازید بسر

زآنکه این سر نبرید او زبدن جز پی زر

راهب آن سر بگرفت و به فلک سود افسر

دیر را از رخ اوکرد پر از شمس و قمر

گرد و خون شست زخط و رخش ازمشک وگلاب

ساخت ابروی ورا بهر عبادت محراب

هاتفی ناگهش ازغیب ثنا خوان گردید

کای دل افسرده همه مشکلت آسان گردید

وجه یزدان چوز احسان بتو مهمان گردید

دیر تو کعبه شد وکفر تو ایمان گردید

هان که با گیسوی او یاد چلیپا نکنی

نزد لعلش سخن از روح مسیحا نکنی

گفت یا رب بحق عیسی و جاه و فر او

هم به تهمت زده مریم که بود مادر او

که سخن گوید از این سر لب جان پرور او

تا بدانم که چه آورده جهان برسر او

لب گشود آن سرو فرمود بآهنگ عجیب

که چه خواهی زمن کشته مظلوم و غریب

گفت دانم که غریبی تو و مظلوم و قتیل

لیک ماه فلک کیستی ای شاه جلیل

گفت از نسل محمد گل بستان خلیل

پدرم حیدر وعم جعفر و عباس و عقیل

مادرم فاطمه کو زهره زهرا باشد

خود حسینم که سرم برنی اعدا باشد

چونکه راهب زوی این گفته جانسوز شنید

زد بسر رفت زدست اشک فشان جامه درید

هی برخساره او چهره زحسرت مالید

گفت ای کزتو شبم را سحر بخت دمید

برندارم بعبث روی ز رویت بخدا

تا نگوئی که شفاعت کنمت روز جزا

سربدو گفت که ای مهر و وفا رافع تو

دین جدم بگزین تا که شوم شافع تو

گفت راهب که بقربان تو وصانع تو

رستم از بدعت تثلیث و شدم تابع تو

زآنچه کردم همه عمر پشیمان گشتم

باش آگاه که از صدق مسلمان گشتم

صبحگاهان که عمر سربگرفت ازکف وی

گفت با ناله که ای فرقه دلداده بغی

دیگر این تافته سر را مفرازید به نی

که بسی منزلتش هست برداور حی

نشنیدند و پس از وی زبرنی کردند

توسن شادی جیحون زمحن پی بردند