گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

تو ای سلطان خوبان جز ستمکاری نمی‌دانی

گرفتی مُلکِ دل را مملکت‌داری نمی‌دانی

همه شب همدم اغیار از یار گریزانی

دریغا طفلی و رسم و ره یاری نمی‌دانی

عجب فتانی ای چشم سیاه رهزن جادو

که غیر از رهزنی و رسم عیاری نمی‌دانی

عجب نبود که خون خلق را خوردی به چالاکی

تو تُرکی و به غیر از قتل و خونخواری نمی‌دانی

نه ای چشم سیه پیداست از تو درد بیماری

چه بیماری که درد و رنج بیماری نمی‌دانی

رخ خورشید پوشیدی و روز خلق شد تیره

تو ای زلف سیه غیر از سیه‌کاری نمی‌دانی

همی‌خندی بر افغانم که تا سایی نمک بر دل

تو آزادی بلی حال گرفتاری نمی‌دانی

گلت هم‌صحبت خار است آشفته بکش افغان

بنال ای بلبل عاشق مگر زاری نمی‌دانی