گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

الا ای که داری طمع پادشایی

نیائی چرا بر در دل گدائی

از این چار گوهر چه دیدی حکیما

بجز تندی و پستی و بد هوائی

زاوراق دفتر چه خواندی معلم

بآتش بسوز این کتاب ریائی

بدل طرح کردند اکسیر اعظم

که خاک در دل کند کیمیائی

نه هردل بود مخزن گنج حکمت

نه هر دل در او تافت نور خدائی

دل جوی بیگانه از دین و دانش

دلی جو که با عشق کرد آشنائی

شکسته دلی خسته مستمندی

که درمان نخواهد بجز بی دوائی

از آن دل مراد دل خویشتن جوی

که دستت بگیرد به بی دست و پائی

زدوران گرت عقده ای مانده در دل

بود گریه مفتاح مشگل گشائی

چه عشق است آشفته عشقی که ایزد

کند وصف الکبریاء و ردائی

کجا بار باشد بگلزار عشقت

زدام هوس تا نیابی رهائی

بسر داری ار شوق گلگشت جانان

تو ایمرغ جان از قفس کن جدائی

دلا خون شو از غم که خون است اول

در آخر شود نافه مشک ختائی

نه ای نی که پیوسته نالی بمحفل

نوا عاشقان را بود بی نوائی

وصی نبی اصل شاخ ولایت

علی زینت مسند کبریائی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode