گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

جز حسن دیده دیده در روی تو کمالی

ور نه هر آن که بینی او راست زلف و خالی

چون هندوان در آذ از رشک میبرم سر

تا تو مجاور ای خال بر طرْف آن جمالی

از حالت قد تو اندر سماع آید

گر صوفئی ببینی روزی به وجد و حالی

دی رفت با حکیمی حرفی ز سِرّ موهوم

در خاطرش نگنجد جز آن دهان خیالی

بر چرخ یا هلال است یا بدر یا که خورشید

باروی و ابروان تو بدر و خور و هلالی

در کوی تو ملولم این بس عجب که هرگز

اندر بهشت نبْود بر خاطری ملالی

تا کوکب مرادم کی از افق برآید

با مصحف جمالت امشب زدیم فالی

پیوند روح با روح جز جذبه‌ای نباشد

تدریس عشق را نیست اسباب قیل و قالی

سرو و گل و مه و خور ناچار در زوالند

ای عشق لایزالی نبْود تو را زوالی

ای شمع بزم وحدت از پرتو تو روشن

آشفته را طلب کن کاو را نمانده بالی

ای دست حق بماند سر سبز و جاودانی

چون خضرش ار ببخشی از حوض خود زلالی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode