گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

صبا از بلبل دور از دیار زار گمنامی

سوی آن گلبن نوخیز بر از لطف پیغامی

که زخمی باشدم کاری نه از پیکان نه از خنجر

فروبسته پرم اما نه صیادی و نه دامی

فراقم سوخت سر تا پا به آتش باز می‌گوید

میان پختگان عشق او سودایی خامی

به غیر از روز هجران نیست شب‌های مرا روزی

ندارد روزگارم جز شب حرمان دیگر شامی

پی تسکین جان ناتوانم قاصد از رحمت

بیاور زآن لب شیرین دعا گر نیست دشنامی

چرا پروانه‌وَش آتش نیفتد در سراپایم

که تو ای آتشین‌رخساره شمع محفل عامی

رقیبانت همه سرمست از صهبای وصل ای مه

ولی آشفته را خون در دلست از حسرت جامی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سنایی

الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی

که پیدا نیست کارم را درین گیتی سرانجامی

کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم

ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی

نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم

[...]

مولانا

بیا ای شاه خودکامه نشین بر تخت خودکامی

بیا بر قلب رندان زن که صاحب قرن ایامی

برآور دودها از دل به جز در خون مکن منزل

فلک را از فلک بگسل که جان آتش اندامی

در آن دریا که خون است آن ز خشک و تر برون است آن

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
حکیم نزاری

حرام است ار دلی داری حیاتی بی دل آرامی

برو یاری به دست آور که یابی از لبش کامی

اگر بلبل بدانستی که گل بوی از کجا دارد

نگشتی گرد گل هرگز طلب کردی گل اندامی

به دفع چشم بد آن را که باشد هم نفس خوبی

[...]

اوحدی

مرا رهبان دیر امشب فرستادست پیغامی

که چون زنار دربستی ز دستم نوش کن جامی

دلت چون بت‌پرست آمد به شهر ما گذر، کان جا

چلیپایی‌‎ست در هر توی و ناقوسی به هر بامی

ز سر باد مسلمانی دماغت را چو بیرون شد

[...]

جلال عضد

بیاور ساقیا! در دِه من دل خسته را جامی

که من خود را نمی دانم ز نیک و بد سرانجامی

به امّید وصالش دامن عمرم به ناکامی

برفت از دست و در دستم نیامد دامن کامی

من اوّل بلبلی بودم میان بلبلان گویا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه