گنجور

 
صفی علیشاه

عجب آمدم که آمد ز تو مژدهٔ وصالی

که به عمر خود ندادم به وصالت احتمالی

بنما رخ ار چه شاهی ز حجاب طره گاهی

که شبی به روی ماهی نگرم ز بعد سالی

به تو زیید ار که خوبان به رخت شوند قربان

که ندید چشم دوران ز تو خوب‌تر جمالی

به فقیه طعنه کم زن به سیه‌دلی و خامی

که ندیده روی ماهت که نبرده ره به حالی