آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳۹

صبا از بلبل دور از دیار زار گمنامی

سوی آن گلبن نوخیز بر از لطف پیغامی

که زخمی باشدم کاری نه از پیکان نه از خنجر

فروبسته پرم اما نه صیادی و نه دامی

فراقم سوخت سر تا پا به آتش باز می‌گوید

میان پختگان عشق او سودایی خامی

به غیر از روز هجران نیست شب‌های مرا روزی

ندارد روزگارم جز شب حرمان دیگر شامی

پی تسکین جان ناتوانم قاصد از رحمت

بیاور زآن لب شیرین دعا گر نیست دشنامی

چرا پروانه‌وَش آتش نیفتد در سراپایم

که تو ای آتشین‌رخساره شمع محفل عامی

رقیبانت همه سرمست از صهبای وصل ای مه

ولی آشفته را خون در دلست از حسرت جامی