گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

وقت آنست که پاکوبی و می نوش کنی

شادی آری و غم رفته فراموش کنی

جامه عاریت سلطنت از تن بنهی

کسوتِ فقر ، اگر زیبِ بر و دوش کنی

صوفی آسا بسماع آئی چون اشتر مست

خم صفت کف بلب آری و بسی جوش کنی

یکدو جرعه بکش از آن قدح هوش زدا

تا که خود را زقدح سرخوش و مدهوش کنی

ای گل اَر پرده کِشی از رخ و آواز کنی

پرده گل بدری بلبل خاموش کنی

چه ای  اِی عشق ندانم ، که چُو زنبورِ عسل،

با همه نیش بکامم اثر نوش کنی

دست در سلسله زلف دلاویزش کن

تا بزنجیر جنون دست در آغوش کنی

بکف آری بدمی معرفت مائی را

اگر این زمزمه از نی بنوا گوش کنی

روز را نیست خطر از شب یلدا چندان

که تو از زلف بر آن صبح بناگوش کنی

همچو آئینه صافیت نماید رخ دوست

گربهر سنگ و گلی خود نظر از هوش کنی

شاید آشفته که سر حلقه شوی رندانرا

حلقه بندگی شاه چو در گوش کنی

ذره ی مهر علی کرده سبکبار تو را

گنه خلق جهان گر همه بر دوش کنی