گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ای نَفس ، اگر از درِ معنی به در آیی،

از صحبت ظاهر به حقیقت بگرایی

عزلت بگزینی ز همه خلق چو عنقا

نه بلبل شیدا که به هر گل بسرایی

آن روز نماید به تو رخ شاهد معنی

کز کسوت صورت به حقیقت به در آیی

چون میوه تو نیست به جز حسرت و حرمان

گیرَم تو هم ، ای نخلِ محبّت به در آیی

ای آنکه ملامت کنی ارباب نظر را

هشدار! مبادا که به تیر نظر آیی

ای ناوک مژگان بتان از چه کمانی

کز شست رهانا شده اندر جگر آیی

آشفته از آن زلف پریشان چه شنیدی

کِامروز ، ز هر روز تو آشفته‌تر آیی

 
 
 
رفیق اصفهانی

خوش آنکه کشی باده و از خانه برآیی

مستان و غزل‌خوان به سر رهگذر آیی

من کز خبر آمدنت حال ندارم

حالم چه بود گر به سر و بی‌خبر آیی؟

بهر نگهی چند شب و روز نشینم

[...]

آشفتهٔ شیرازی

در طور دلم نورصفت جلوه‌گر آیی

شب شعله شوی باز و چو شمعم به سر آیی

سودا نهمت نام و یا عشق کدامی

هر روزه به رنگ دگری جلوه‌گر آیی

گه بانگ انا الحق به سر دار برآری

[...]

غبار همدانی

تا کی رودم خون دل از هر مژه چون جوی

تا بو که تو چون سرو خرامان بِبَرآئی

بیمار غمت جان به لب و دل نگران است

شاید که به آئین طبیبان بدر آئی

من شمع صفت گریه کنان جان دهم از شوق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه