گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

خلیلی صرمت حبال العهودی

و احرقت قلبی به نار کعودی

چه آتش به جانم برافروخت عشقت

که میسوزم اما نه پیداست دودی

ولو لم جرت دمعة من عیونی

فما اطفاء النار ذات الوقودی

کجا می‌نشست آتش عشقت از دل

اگر چشمه اشک چشمم نبودی

فی فیک عذب فرات و انی

به ظمان حیران بین النقودی

تو را بر لب آب حیاتست اما

من تشنه لب را نبخشید سودی

و اوجدت یوسفک فی بر نجد

عزیز هو عند ابن سعودی

تهی دست وارد شدم بر جنابت

فیالیتنی مت قبل الورودی

چرا خال هندو به رخ جای دادی

اما حرم الجنه للهنودی

چرا چون تو فرزند ناورد دیگر

و ان کانت الدهر ذات الولودی

چرا وصف تو دیده کرده سراپا

و ان لم راتک به عین شهودی

نگوئی که در کعبه غافل نشستم

مع وجهک قبلتی فی السجودی

تو ای عشق در کشور دل امیری

و ما یوجد غیرک فی الوجودی

و قد ضاقت القلب و القصد عیشی

خدا را بکش مطرب از دل سرودی

حرام است عیشی که در او نباشد

نه گلبانگ چنگی نه آهنگ رودی

گره از سر زلفش ار باز کردی

دل آشفته را از گره برگشودی

ادیبم بود عشق و عشق است حیدر

کجا نکته گیرد به نظمم حسودی

ز اشعار آشفته آهم برآمد

خدایا رسان بر روانش درودی

 
 
 
کمال خجندی

ترا دیده هر بار دیدی چه بودی

که هر بار دولت مرا رخ نمودی

چه بودی گر آن لب نمک میفشاندی

وز آن سوز ریش دل ما فزودی

نسیم توأم گفت عود ارنه خام است

[...]

غبار همدانی

هلالم ز ابرو بتا تا نمودی

دل از دست دیوانۀ خود ربودی

کشد گر به بتخانه نقشت، مصّور

به یکدفعه بت ها کنندت سجودی

ندانم چرا شش جهت شد معطر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه