گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

هرگز فنا نگردی تا هست عشق باقی

تا مستیت به سر هست منت مبر ز ساقی

مقدار مرهم وصل شاید اگر شناسد

آن دل که خسته باشد از درد اشتیاقی

لیلی انیس مجنون او در طلب به هامون

معشوق ما تو و تو در شکوه از فراقی

عشاق را نواراست اندر ره حجاز است

تا چند مطرب بزم در پرده عراقی

گر اتفاق افتد خس را مکان در آتش

شاید که عشق با عقل وقتی کند وفاقی

در سرو و آفتابت دیگر سخن نباشد

با جام چون در آید ساقی سیم‌ساقی

آسوده‌ای چه داند خفته به طرف گلزار

گر سوخته بنالد از درد احتراقی

آشفته عاشقان را در مرگ زندگانیست

در این حدیث عشاق دارند اتفاقی

حاشا که حاجت افتد فردا بهشت و کوثر

در کوی می‌فروشان گر باشدت وثاقی

میخانه بزم حیدر می نشئه محبت

تا مست این شرابی منت مبر ز ساقی