گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ایکه از چهره شمع انجمنی

بقد ازنار سرو در چمنی

نکنم با خیال زلف و رخت

بچمن میل سنبل و سمنی

عارفش مرده لحد خواند

روح بی ذوق عشق در بدنی

کی بری ره بکوی او هیهات

ایکه در بند نفس خویشتنی

بر سر کوی همچو تو شاهی

عار باشد گدای مثل منی

در دهانت که داشت وهم و گمان

شد یقین پیش عقل از سخنی

تن گدازم که جان شوم همه تن

جان بجانان سزا بود نه تنی

از رسن بازی دو زلف سیاه

یوسف دل بچاه درفکنی

کی رهی از کمندش آشفته

گر سرا پا بحیله مکر و فنی