گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

داشت خمارم سر دیوانگی

ساقیم آورد می خانگی

گو ننهد پای در این سلسله

هر که ندارد سر دیوانگی

شمع جمالت چو تجلی کند

مهر و مه آیند به پروانگی

عقل به افسانه بخفت هنوز

عشق فسون‌ساز به افسانگی

من نکنم جز سخن آشنا

عشق نکوبد در بیگانگی

عقل نتابد خطر عشق را

عشق بود آفت فرزانگی

باده حلال است به فتوای عقل

لعل تو آید چو به میخانگی

ختم شد آشفته به رندیّ و عشق

پیر خرابات به مردانگی

شیر خدا کآدم و نوحش به حشر

فخر نمایند به هم‌خوانگی