دین و دل ای سیمتن تنها نه از من میبری
با چنین رو دل ز سنگ و روی آهن میبری
میکنی اندر شبستان خم زلفت نهان
آنچه دل از خلق اندر روز روشن میبری
با چین بستان روحانی که باشد بیخزان
باغبان بیبصیرت نام گلشن میبری
نافه از چین ای صبا بردن به زلف او خطاست
خوشهچینا چند خوشه سوی خرمن میبری
رخنه دل را رفو زآن نوک مژگان کن طلب
رشته را بیهوده اندر چشم سوزن میبری
یک لطیمه غنبر ار خواهی خوری صد لطمه موج
گو بیا گر عنبر به دامن میبری
ناخن از خونم کنی رنگین که بنمایی به غیر
تحفه خون دوست را از بهر دشمن میبری
بس بود آن طره ابرو تو را اندر مصاف
بیسبب در رزمگه شمشیر و جوشن میبری
خدمت زلف بناگوش بتان کن باغبان
چند زحمت از پی نسرین و سوسن میبری
ای شکنج زلف این سحر است یا خود معجز است
کآفتاب و ماه را رشته به گردن میبری
دل شده آشفته را تا چند ای زلف رسا
بند بر پا کو به کو برزن به برزن میبری